close
آخرین مطالب
  • تبلیغ شما در اینجا
  • طراحی سایت شخصی
  • طراحی سایت فروشگاهی
  • طراحی سیستم وبلاگدهی
  • سیستم سایت ساز اسلام بلاگ
  • مگا برد - پلتفرم خرید اینترنتی قطعات موبایل مگابرد
  • تحلیل و نمودار سازی فرم های پلاگین گرویتی وردپرس
  • اولین تولید کننده پلاگین های مارکتینگ و سئو کاملا ایرانی
  • اولین پلاگین دیجیتال مارکتینگ وردپرسی
  • loading...
    سرویس سایت سایت ویستابلاگ بزرگترین سرویس ارائه خدمات سایت نویسی حرفه ای در ایران

    عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    ربست!

    زد روی ترمز. با خستگی پرسید: کجا؟

    بهشت‌زهرا.

    با خودش فکر کرد: «اگه داداش باهام راه بیاد و بازم ماشینش رو بهم بده، با دو سه شب مسافرکشی تو هفته، شهریه این ترمم جور می‌شه.»

    پایش را روی پدال گاز فشرد. ماشین پرواز کرد. اتوبان، بی‌انتها به نظر می‌رسید. در گرگ و میش آسمان، رویایی دراز پلک‌هایش را سنگین‌تر کرد. صدای پچ‌پچ مسافرهای صندلی عقب، مثل لالایی نرمی در گوش‌هایش ریخت.

    یکباره صدای برخورد جسمی سنگین، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز کرد. مثل کابوس‌زده‌ها، از ماشین بیرون پرید. وسط جاده، پسری هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نیمی از گل‌های رز و مریم را در دست داشت.
    .
    .
    .
    .
    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


    مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

    معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

    ضایعات را کجا بفروشیم؟
    بازدید : 29 تاریخ : يکشنبه 21 آبان 1402 زمان : 17:07 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    سن

    وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی.
    وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانه‌هایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی.
    وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانی‌ام را بوسیدی و گفت: «بهتره عجله کنی. داره دیرت می‌شه.»
    وقتی ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: «اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!»
    وقتی ۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز می‌کردی و گفتی: «باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درس‌ها به بچه‌مون کمک کنی.»
    وقتی ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همان‌طور که بافتنی می‌بافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.
    وقتی ۶۰ ساله شدی و من به تو گفتم که چقدر دوستت دارم؛ تو فنجان دمنوش را دستم دادی و به من لبخند زدی.
    وقتی ۷۰ ساله شدی و من به تو گفتم دوستت دارم؛ در حالی‌که روی صندلی راحتی‌مان نشسته بودیم، من نامه‌های عاشقانه‌ات را که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی، می‌خوندم و دستانمان در دست یکدیگر بود.
    وقتی ۸۰ ساله شدی؛ این تو بودی که گفتی که مرا دوست داری. نتوانستم چیزی بگویم؛ فقط اشک در چشمانم جمع شد. آن روز بهترین روز زندگی من بود. چون تو هم گفتی که مرا دوست داری. وحشتناک دوستت دارم.

    ضایعات را کجا بفروشیم؟
    بازدید : 39 تاریخ : جمعه 19 آبان 1402 زمان : 8:06 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

    مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند

    جراحی زیبایی صورت برای رسیدن به چهره ی ایده ال
    بازدید : 54 تاریخ : يکشنبه 14 آبان 1402 زمان : 8:41 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    کف

    در هندوراس، یک خانم ۱۶ ساله کف در دهانش ایجاد شد و خانواده‌‌اش سریع او را به بیمارستان رساندند اما دیر شده بود و پزشکان در بیمارستان، مرگ وی را تایید کردند. یک روز پس از تشییع جنازه و خاکسپاری او، شوهرش به کنار قبر او رفت و در کمال تعجب صدای کوبیدن و فریاد از درون تابوت شنید. وقتی اعضای خانواده سعی کردند او را نجات دهند، خیلی دیر شده بود. او برای بار دوم مرد و مجبور شدند تابوت را دوباره دفن کنند

    ترفند های امنیت در php
    بازدید : 46 تاریخ : شنبه 13 آبان 1402 زمان : 3:04 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    هزاران سال پیش پادشاهی در شهری زندگی می کرد. مردم او را دوست داشتند، زیرا به نیاز های آن ها خیلی خوب پاسخ می‌ داد. در انتهای هر ماه مردمی را به قلمرو پادشاهی اش دعوت می‌ کرد تا در مورد کار آن ها جویا شود.

    این پادشاه چیزهای زیادی ساخته بود. هر سال هم قلعه‌ های زیادی می ساخت که هرکدام بهتر از قبلی بودند و مردم هم به شدت به او افتخار می‌ کردند.

    یک روز این پادشاه با خودش فکر کرد که امسال بهترین قلعه و کاخ را می‌ سازم تا خیلی در آن راحت باشم و تعدادی از مردم را هم در آن جا می‌ دهم و کاری می‌ کنم که ایالت‌ های دیگر هم از آن لذت ببرند. روز بعد یک طراحی عالی برای یک کاخ کامل در ذهنش انجام داد.

    بعد از این که کار طراحی را نهایی کرد، آن را به سازندگان سپرد. در عرض یک ماه این کاخ کامل که رویای پادشاه بود آماده شد. سپس افراد معتبر و ثروتمند را به قلمرو پادشاهی اش دعوت کرد تا نظر آن ها را در مورد این کاخ بپرسد.

    یکی از این مردان که به مهمانی دعوت شده بود، گفت: ” حقیقتاً باور نمی‌ کنم؛ این قلعه به شدت عالی است اما یک روحانی در گوشه ای ساکت ایستاده بود. پادشاه تعجب کرد که چرا ساکت است. در حالی که همه در مورد کاخ صحبت می‌ کردند. سپس به سمت این مرد روحانی رفت و گفت: ” لطفاً توهم چیزی بگو، چرا ساکت هستی؟ آیا کاخ من عالی نیست؟ ”

    مرد روحانی با صدای خیلی آرام پاسخ داد: “پادشاه عزیز کاخ بسیار قوی و محکم است و همیشه باقی می ماند. این کاخ زیباست اما کامل نیست، زیرا افرادی که در آن زندگی می کنند روزی می میرند و هیچ کدام زندگی ابدی ندارند. کاخ تو برای همیشه پابرجا خواهد بود اما مردمی که داخل آن هستند، نه. به خاطر همین بود که ساکت ماندم. انسان با دست خالی متولد می شود و در نهایت می میرد. ” پادشاه از مرد روحانی به خاطر جملات هوشمندانه اش تشکر کرد و دیگر سعی نداشت که کاخ بهتری بسازد.

    کشتی های تفریحی کیش
    بازدید : 53 تاریخ : جمعه 12 آبان 1402 زمان : 9:16 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

    ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

    عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

    ما در حیاطمان فانوس های‌ تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.

    حیاط ما بـه دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

    درج آگهی ارزان در سایت نیازمندیها البرزآگهی
    بازدید : 47 تاریخ : سه شنبه 9 آبان 1402 زمان : 3:13 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت

    نمیدونم چرا دخترای امروزی از سایز كله شون راضی نیستند !
    حتماً باید یه قابلمه یا زود پزی ؛ چیزی بذارن زیر روسری شون تا
    سرشون بشه اندازه گنبد امامزاده داود …

    مردی که بیش از ۵۰ هزار نوزاد در رفسنجان را به دنیا آورد
    بازدید : 100 تاریخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 زمان : 17:18 نویسنده : عسل فان چت|⚖️⚽️❣️|عسل چت|فان چت|محبوب فان چت
    ارسال نظر برای این مطلب

    صفحات سایت
    تعداد صفحات : -1
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 155
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 166
  • بازدید ماه : 197
  • بازدید سال : 1834
  • بازدید کلی : 2660
  • آخرین نظرات
    کدهای اختصاصی
    x
    با سلام آدرس چت روم عوض شده است براي ورود روي عکس زير لطفا کليک کنيد

    عسل چت|❣️|فان چت|محبوب چت|محبوب فان چت

    با تشکر مديريت عسل چت